شرمنده ام... به خدا شرمنده ام
به نام حق
شرمنده ام... به خدا شرمنده ام
از گوشه چشمش به من نگاه میکند.لبخندی ملیح بر لبانش مینشیند، من هم به او لبخند میزنم.اما در دلم غمی سنگین نشسته است.لبخند او کجا و لبخند من کجا.من از ناچاری میخندم و او از روی شوق. با نگاهم نگاهش را دنبال میکنم. به چهره خواهرش نگاهی میاندازد و دوباره همان لبخند زیبایش را میبینم. اینبار خنده خواهرش با اشکی که از گونههایش جاریست همراه میشود، صدای هقهق خواهرش را به سختی میشنوم شاید دوست ندارد برادر گریهاش را ببیند. صورت خود را برمیگرداند اما بغض گلویش را میفشارد، بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
حسین روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و با لولهای که در ریهاش گذاشتهاند به سختی نفس میکشد.دوباره به من نگاه میکند با اشاره چشمانش مرا بهسوی خود میخواند.به کنار بالینش میروم. میخواهد چیزی بگوید.گوش خود را نزدیک لبانش میبرم به سختی و بریده بریده صدایش را میشنوم. صدای خسخس سینهاش با صدای دلنشینش مفهومی از درد و رنج را به من میفهماند ولی حرف او چیز دیگریست.
از دردی که دارد شکایت نمیکند. از رنجی که میکشد شکوهای ندارد.
از کلماتی که میگوید فقط چند جمله را متوجه میشوم...
ولایت... ولایت... ولایت... آقا تنها نمونه... آقا غریبه...
دوباره از هوش میرود.
حالا چند روزه که بیهوش روی تخت بیمارستانه.
اشک در چشمانم حلقه زده است.صورت نورانیش را با تمام وجود نگاه میکنم.چون یک فرشته آسمانی میماند که منتظر پرواز است.عروج به سمتی که سالیانی پیش انتظارش را داشت ولی قسمتش نشده بود.
به یاد چند روز پیش میافتم، زمانی که هنوز سرحال و پرنشاط بود.همیشه از دوستانش صحبت میکرد.آنهایی که رفته بودند.
میگفت: من هم باید بروم.ولی چه کسی باور میکرد به این زودی...
تا همین دو هفته پیش ما هنوز نمیدانستیم که او در جبهه شیمیایی شده است !!!
آره...
سههفته پیش بود که گفت یک هفتهای نیستم.دارم میرم مأموریت !!
بعداز یک هفته فهمیدیم که رفته بوده بیمارستان برای عمل.به کسی هم نگفته بود.وقتی برگشت خونه انگار نه انگار که چهار روز قبل عملش کرده بودند.
دوباره حالش بد شد.اینبار خودمون بردیمش بیمارستان.
...
دکترا میگن از اثرات شیمیاییه.یک دفعه بروز کرده.
اما حسین حتی کارت جانبازی هم نداره !!!!!!!!!!!!!!
یعنی از کسی طلب نداره!!!
شاید خیلیها بخندند... آره بخندند ولی گفت:من برای خدا رفتم،برای دینم رفتم، برای زمین نماندن حرف رهبرم رفتم، برای دفاع از وطنم رفتم برای ارزشهایی رفتم که حالا برای خیلیها ضد ارزش شده !!!!!!! ولی من تا آخرش هستم، از کسی هم توقعی ندارم. مثل رفقایی که توی جبهه توی آن سنگرهای حفره روباهیه یک متر در یک متر ساعتها مینشستند و صدایشان هم در نمیآمد، چون با اعتقاد آمده بودند.
آره شاید الان خیلیها وقتی این چیزها را میشنوند برایشان داستان باشه ولی نه ... حقیقته.
حقیقتی که مثل خورشید ظهر غیر قابل انکاره ولی خیلیها دوست دارند این حقایق را انکار کنند یا شاید نخواهند این حقایق را ببینند و یا شاید جرأت دیدن حقایق را ندارند نمی دانم...
ول کن بابا...
چقدر حرف تکراری میزنی مهدی!!
انگار تو هم از رو نمیری؟
این همه مسخرت کردن، اینهمه به عقایدت خندیدند، اینهمه سرزنش شنیدی، اینهمه...
...
آره خودم میدونم.به خدا از رو نمیرم، به قول حسین تا آخرش هستم، نمیگذارم حرف آقا زمین بمونه، خدا کنه که بتونم.
آره درسته من بچه نسل سوم انقلابم، از جنگ یه چیزهایی یادمه ولی جبهه را ندیدم ولی من همونم که مثل سربازای خمینی فکر میکنه، البته اگه لایقش باشم.
آره داداش آرمانگرام، اصولگرام ولی نه اون آرمانگرا و اصولگرایی که وقتی پای منافع یکی دو روزه دنیا میاد وسط جا میزنه، انشا الله اینطوری نباشم.
....
نمیگم برای حسین دعا کنید که خوب بشه.فقط میگم دعا کنید که کمتر زجر بکشه. اون این دنیایی نیست.منم که غل و زنجیر دنیا محکم گیرم انداخته.اون مال یک جای دیگهایه که هر کسی را راه نمیدن.
آره به خدا:
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را ...
این آتش عشق است نسوزد همه کس را...
فقط میتونم به حسین و امثال حسین بگم:
شرمندهام... به خدا شرمنده ام