و اگر آن چه درخت در زمین است قلم باشد و دریا را هفت دریاى دیگر به یارى آید سخنان خدا پایان نپذیرد قطعا خداست که شکستناپذیر حکیم است
خبر قافله کرب وبلا می آید /
ایهاالناس به این نکته توجه دارید؟
110 روز دگر کرب وبلا می آید
می گویند تو بیایی همه چیز خوب می شود ولی فکر می کنم تا ما خوب نشویم تو نمیایی
ولی سلام در نماز در اخر ان است زیرا...
بعد از ان می توان شروعی دیگرونگاهی بالاتربه زندگی داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
الَلهُمَ کُن لِوَلیِکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَنِ، صَلَواتُکَ عَلیهِ وَ عَلی آبائِهِ فی هذِه الساَعةِِ وَ فی کُل ساعةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَینًا حَتی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعًا وَتُمَتِعَّهُ فیها طَویلاً
تو که می آیی
صدای پای بهار می آید
صدای باز شدن شکوفه های بندگی
صدای جاری آبشار مهربانی
صدای ترنم باران رحمت
تو می آیی،
تا می وصل را به کام تشنه ی ما بریزی
با آمدنت وجودمان بهاری می شود
خیالمان بال می گیرد تا آنسوی آسمان ، تا آن بالا بالاها
تو که می آیی،
مجوز ورود به ما هم می دهند
آن وقت یک آن حس می کنیم ما هم آسمانی شدیم
که آسمانی شدن هم می تواند روزی ما باشد ، اگر بخواهیم
تو که می آیی لذت افطار و سحر را یکجا به ارمغان می آوری
آن وقت ما دلمان می خواهد کیسه کیسه از آن همه طعام های
بهشتی ، بار بزنیم برای روز مبادا!
تو که می آیی سفره ی رنگیت چنان به گوشه دلمان چشمک می زند
که نمی خواهیم هیچ چیز دیگر را جز روی مهربانت ببینیم.
رفیق هر ساله ،
روزه ی دوست داشتنی
می خواهیم دست در آغوش تو بیندازیم
خودمان را هل دهیم به سوی بهشت رضوان الهی، همان
بهشتی که سرشار از عطر شکوفه های سیب است...
تا می توانیم برای هم دعا کنیم.
یک خیابان است
اینجا بسته احرام دلم /
کعبه عشق است
اینجا یا زمین نینوا /
گام گام این خیابان
جای پای زینب است /
پر فضای این خیابان
از صدای زینب است
/کاش در بین دو
شاهدعمر پایان میگرفت/
کاش جانم را اجل
در این خیابان میگرفت
ای کاش...
میخانه دگر جای من بی سرو پا نیست
بگذار که پشت در میخانه بمیرم
تا به حال کسی را دیده اید که از فراق ناله کند اما و قت دیدار که بشود رو برگرداند و به خود مشغول شود
تا به حال کسی را دیده اید که در حالی که از دوری ناله می کند خود را دورتر کند
بد جور از خود بیزارم .
کاش به اندازه یک ذره از شوقی که در دل دارم تلاش می کردم
از ادعای عشق و هر چیز مثل آن است خسته ام بس است دیگر
عاشقی را قابلیت لازم است
خوب می دانم که آبروی هر چه عاشق است را بردم
کاش امیر بود شانه هایش را احتیاج دارم
به نام مهربان مهربان ها
این جبهه نیرو ندارد
این همه حزباللهی، این همه طلبه، این همه دانشجو، این جبهه نیرو ندارد؟!
به او گفته بودند این اسلحه را به آن سمت بگیر و ماشه را بچکان، او نه میدانست اسلحه چیست و نه میدانست ماشه چکاندن موجب شلیک گلوله میشود. و نه میدانست آنطرف، صف عراقیهاست و این طرف ایرانیها. او اصلاً نمیدانست جنگ است، چه رسد به اینکه بداند جنگ برای چیست و حفظ انقلاب اسلامی، امروز در گرو جنگیدن در این جبهه است.
فکر کردیم شهدا چه کار میکردند و چرا میجنگیدند. دیدیم برای حفظ انقلاب اسلامی میجنگیدند. پرسیدیم امروز حفظ انقلاب اسلامی چگونه ممکن است؟
میگفتم ای کاش ما دانشجو نبودیم و نمیآمدیم دانشگاه. چون وظایفی که آقا برای دانشجو تعیین کرده است خیلی سنگین است. بعدش گفتم این چه فکریست؟! مثل این است که کسی در زمان جنگ بگوید خوب شد نرفتیم جبهه، وگرنه همه تکالیفی که امام بر دوش رزمندهها میگذاشت برعهده ما هم بود. چارهای نیست باید رفت جبهه. اگر تصادفی آمدهایم جبهه، که تقریباً همه اینگونهایم، باید بیدار شویم و بفهمیم صف خودی کدام است و صف دشمن کدام؟ در جبهه علمی زیاد اتفاق افتاده است که با نیت خیر آب به آسیاب دشمن ریختهایم. و مهمتر و مهمتر و باز هم مهمتر اینکه بدانیم کار علمی از چه نوعی و به چه نحوی واقعاً مبارزه است و به کار میآید. همین قدر بدانیم که پیدا کردن مصداقش اصلاً کار سادهای نیست.
این همه دانشجو، این همه طلبه، این همه دانشگاه و مرکز علمی، میدانم باور کردنش سخت است، اما این جبهه نیرو ندارد. فعلاً میتوانید باور نکنید.
به نام حق
شرمنده ام... به خدا شرمنده ام
از گوشه چشمش به من نگاه میکند.لبخندی ملیح بر لبانش مینشیند، من هم به او لبخند میزنم.اما در دلم غمی سنگین نشسته است.لبخند او کجا و لبخند من کجا.من از ناچاری میخندم و او از روی شوق. با نگاهم نگاهش را دنبال میکنم. به چهره خواهرش نگاهی میاندازد و دوباره همان لبخند زیبایش را میبینم. اینبار خنده خواهرش با اشکی که از گونههایش جاریست همراه میشود، صدای هقهق خواهرش را به سختی میشنوم شاید دوست ندارد برادر گریهاش را ببیند. صورت خود را برمیگرداند اما بغض گلویش را میفشارد، بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
حسین روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و با لولهای که در ریهاش گذاشتهاند به سختی نفس میکشد.دوباره به من نگاه میکند با اشاره چشمانش مرا بهسوی خود میخواند.به کنار بالینش میروم. میخواهد چیزی بگوید.گوش خود را نزدیک لبانش میبرم به سختی و بریده بریده صدایش را میشنوم. صدای خسخس سینهاش با صدای دلنشینش مفهومی از درد و رنج را به من میفهماند ولی حرف او چیز دیگریست.
از دردی که دارد شکایت نمیکند. از رنجی که میکشد شکوهای ندارد.
از کلماتی که میگوید فقط چند جمله را متوجه میشوم...
ولایت... ولایت... ولایت... آقا تنها نمونه... آقا غریبه...
دوباره از هوش میرود.
حالا چند روزه که بیهوش روی تخت بیمارستانه.
اشک در چشمانم حلقه زده است.صورت نورانیش را با تمام وجود نگاه میکنم.چون یک فرشته آسمانی میماند که منتظر پرواز است.عروج به سمتی که سالیانی پیش انتظارش را داشت ولی قسمتش نشده بود.
به یاد چند روز پیش میافتم، زمانی که هنوز سرحال و پرنشاط بود.همیشه از دوستانش صحبت میکرد.آنهایی که رفته بودند.
میگفت: من هم باید بروم.ولی چه کسی باور میکرد به این زودی...
تا همین دو هفته پیش ما هنوز نمیدانستیم که او در جبهه شیمیایی شده است !!!
آره...
سههفته پیش بود که گفت یک هفتهای نیستم.دارم میرم مأموریت !!
بعداز یک هفته فهمیدیم که رفته بوده بیمارستان برای عمل.به کسی هم نگفته بود.وقتی برگشت خونه انگار نه انگار که چهار روز قبل عملش کرده بودند.
دوباره حالش بد شد.اینبار خودمون بردیمش بیمارستان.
...
دکترا میگن از اثرات شیمیاییه.یک دفعه بروز کرده.
اما حسین حتی کارت جانبازی هم نداره !!!!!!!!!!!!!!
یعنی از کسی طلب نداره!!!
شاید خیلیها بخندند... آره بخندند ولی گفت:من برای خدا رفتم،برای دینم رفتم، برای زمین نماندن حرف رهبرم رفتم، برای دفاع از وطنم رفتم برای ارزشهایی رفتم که حالا برای خیلیها ضد ارزش شده !!!!!!! ولی من تا آخرش هستم، از کسی هم توقعی ندارم. مثل رفقایی که توی جبهه توی آن سنگرهای حفره روباهیه یک متر در یک متر ساعتها مینشستند و صدایشان هم در نمیآمد، چون با اعتقاد آمده بودند.
آره شاید الان خیلیها وقتی این چیزها را میشنوند برایشان داستان باشه ولی نه ... حقیقته.
حقیقتی که مثل خورشید ظهر غیر قابل انکاره ولی خیلیها دوست دارند این حقایق را انکار کنند یا شاید نخواهند این حقایق را ببینند و یا شاید جرأت دیدن حقایق را ندارند نمی دانم...
ول کن بابا...
چقدر حرف تکراری میزنی مهدی!!
انگار تو هم از رو نمیری؟
این همه مسخرت کردن، اینهمه به عقایدت خندیدند، اینهمه سرزنش شنیدی، اینهمه...
...
آره خودم میدونم.به خدا از رو نمیرم، به قول حسین تا آخرش هستم، نمیگذارم حرف آقا زمین بمونه، خدا کنه که بتونم.
آره درسته من بچه نسل سوم انقلابم، از جنگ یه چیزهایی یادمه ولی جبهه را ندیدم ولی من همونم که مثل سربازای خمینی فکر میکنه، البته اگه لایقش باشم.
آره داداش آرمانگرام، اصولگرام ولی نه اون آرمانگرا و اصولگرایی که وقتی پای منافع یکی دو روزه دنیا میاد وسط جا میزنه، انشا الله اینطوری نباشم.
....
نمیگم برای حسین دعا کنید که خوب بشه.فقط میگم دعا کنید که کمتر زجر بکشه. اون این دنیایی نیست.منم که غل و زنجیر دنیا محکم گیرم انداخته.اون مال یک جای دیگهایه که هر کسی را راه نمیدن.
آره به خدا:
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را ...
این آتش عشق است نسوزد همه کس را...
فقط میتونم به حسین و امثال حسین بگم:
شرمندهام... به خدا شرمنده ام